شبی در پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
 
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جست و جوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهای ام روییده بود با حسرت جدا کردم وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.
همین بود آخرین حرفت.....
و من....
        بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را به روی جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم.

نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم ....

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟ تا کی؟برای چه؟
ولی رفتی و

          بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و
            بعد از رفتنت قلب دریایی ترک برداشت و
               بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و

گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت تمام بال هایش غرق در اندوه و غربت شدو
              بعد از رفتنت آسمان چشمهایش خیس باران شد و
                 بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام را از دست خواهم داد و
                    بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد.....
کسی فهمید که تو نام مرا از یاد خواهی برد.....

نمیدانم چرا رفتی؟؟؟
و میدانم که هر روز برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم......