آزمایش محبت دامادان توسط مادر زن!!

 زن ثروتمندی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

 یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى

 که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.

 یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد

 و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند

 از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.

 دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.

 فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو

 جلوى پارکینگ خانه داماد بودو روى شیشه‌اش نوشته بود:

 «متشکرم! از طرف مادر زنت»

 زن همین کار را با داماد دومش هم کرد

 و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.

 داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶

 نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود:

 «متشکرم! از طرف مادر زنت»

 نوبت به داماد آخرى رسید

 زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد

 و خود را به داخل استخر انداخت

 امّا داماد از جایش تکان نخورد

 او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود

 پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.

 همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد

 فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌ و ی

 کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد

 سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود

 “متشکرم از طرف پدر زنت”

 

 

نتیجه حسادت به گربه (طنز) !!

 

مردی از این که زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه می کرد ناراحت بود، یک روز گربه
را برد و چند تا خیابان آن طرف تر ول کرد.
ولی تا به خانه رسید، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود.
بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت
و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دور افتاده ول کرد.
آن شب مرد به خانه بر نگشت... آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه کره خر خونه هست؟
زنش گفت: آره.
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم
!

جنگ جهانی سوم (طنز) !!

 

یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن.

یک نفر میرسه و میپرسه : چیکار دارین می کنین؟

بوش جواب می ده: " داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم. "

یارو می پرسه: "چه اتفاقی قراره بیافته ؟!"

بوش میگه: " قراره ما 140 میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم! "

یارو با تعجب میگه: " آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟! "

بوش رو می کنه به اوباما و میگه: 

" دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران 140 میلیون مسلمان نیست!!!!! " 

منبع : بزرگترین وبلاگ مرجع داستان

داستان مسافرکش!!!

مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی می بینه کنار می زنه سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می نشینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی می پرسه: آقا منو می شناسی؟ راننده می گه: نه…
راننده واسه یه مسافر خانم که دست تکون می داده نگه می داره و خانمه عقب می نشینه. مسافر مرد دوباره از راننده می پرسه: منو می شناسی؟ راننده می گه: نه. شما؟ مسافر مرد می گه: من عزرائیلم. راننده می گه: برو بابا! اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانمه از عقب به راننده می گه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف می زنین؟ راننده تا اینو می شنوه ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه…
بعد زنه و مرده با هم ماشین رو می دزدند!


کی بیشتر می فهمه!!

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت،
همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود:
آن زن کیست:
گفت مادرم است.
فرمود: او را شوهر بده.
گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست.
پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و
گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟!