به این لطیفه چند بار میخندید؟!!

 

به این لطیفه چند بار میخندید؟
 

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

 

داستان کوتاه حرف...

 

شخصی نزد همسایه‎اش رفت و گفت:

گوش کن! می ‎خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‎گفت...
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‎ای یانه؟
- کدام سه صافی؟
- اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‎کنی واقعیت دارد؟
- نه. من فقط آن را شنیده‎ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
- سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ‎ ای. مسلما چیزی که می‎ خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‎ام می شود؟

- دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی ‎ کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‎ خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟

- نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: پس اگر این حرف،

نه واقعیت دارد،

نه خوشحال کننده است

و نه مفید،

آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی...

 

داستان کوتاه آرامش...

 

بهترین تصویر آرامش

 

پادشاهي جايزه ي بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند
به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود
را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاويري بودند از جنگل به
هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ،
رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر
را انتخاب کرد. اولي ، تصوير درياچهء آرامي بود که کوههاي عظيم
و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش
مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد ، و اگر دقيق نگاه مي کردند ،
در گوشه ء چپ درياچه ، خانه ء کوچکي قرار داشت ،
پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر مي خواست ،
که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است. تصوير دوم
هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز
و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک
بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سيل آسا بود.
اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ،
در بريدگي صخره اي شوم ، جوجهء پرنده اي را مي ديد . آنجا ،
در ميان غرش وحشيانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکي ، آرام
نشسته بود. پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که
برنده ء جايزه ء بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضيح داد : " آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ،
بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد
در ميان شرايط سخت ، بماني و آرام باشي ....
 

داستان کوتاه و پندآموز موفقیت...

 

 

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) می گوید: 

صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود...

تا اینکه مرد میانسالی......


لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید...

 

ادامه نوشته

داستان کوتاه و پندآموز کشاورز و الاغ

 

کشاورز و الاغ

 

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب
افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش
را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می
کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ
هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت
کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …


نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود...

داستان جالب مردی فقیر...

 

 

داستان جالب مردی فقیر

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و
کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا
به کودکانش برساند و....

 

لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید...

 

ادامه نوشته